می خواهم برگردم ؛ به روزهایِ خوبی ؛ که مادربزرگ زنده بود ،،، که پدربزرگ ، نفس می کشید ... برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛ که همیشه ی خدا ... بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد ... رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ، خیس شوم ، آنقدر که غصه و بی مهری های دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود ... می خواهم به روزگاری برگردم ؛ که سفره ی ساده ی مادربزرگ ؛ انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت ... و هیچکس از سادگیِ غذا ، یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد ، تلویزیون ها سیاه و سفید بود ، و برنامه ها محدود ، ولی جانمان در می رفت برای هر ثانیه تماشایش ... آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود ... همه مان بی توقع ، خوش بودیم ... بدونِ چشم داشت ، محبت می کردیم ... و از تهِ دل می خندیدیم ... دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم ... برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده ... پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ... و آن دورهمی هایِ جانانه ؛ به خاطرات پیوست ... روزهایِ خوب بر نمی گردند ، افسوس ... ما برایِ بزرگ شدنمان ؛ بهایِ سنگینی پرداختیم ... نرگس صرافیان طوفان

پاسخ به

×